شازده کوچولوشازده کوچولو، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 28 روز سن داره

شازده کوچولو

سشوار دوستت داریم!

روزا و شبایی هست که هیچی به جز یه سشوار هم صحبت خوبی برای آدم نمیشه !‌ اینو میشه از آرامش و سکوت رادمهر فهمید وقتی سشوار براش شروع میکنه به صحبت و آواز! 
30 آذر 1391

بلایای ناشناخته نی نی داری !

چند روزیه همه دندونام با هم درد میکنه ، گوشه به گوشه لثه هام هم درد میکرد انگار سوخته باشه، ترس برم داشته بود  نکنه همه دندونام با هم خراب شده؟ یعنی لثه هام هم مریض شدن؟ نکنه به یه مرض عجیبی دچار شدم ؟ دیشب مچ خودمو وقتی گرفتم که داشتم ذوق کردنای رادمهرو نگاه میکردم و جلوی خودمو میگرفتم نچلونمش و گازش نگیرم و البته با تمام قدرت دندونامو به هم فشار میدادم !  و اما ... ! صبح وقتی قهوه داغ رو تو فنجون ریختم و بی معطلی با شنیدن صدای اه اه رادمهر ، یه قلپ خوردم و دویدم سمتش ، تازه فهمیدم ای بابا ! هر دفعه چای و قهوه میریزم برا خودم از هول اینکه پسرک بیتابی نکنه داغ داغ ب عجله میخورمش و در نتیجه همه جای لثه هام سوخته !  جالبه ...
29 آذر 1391

آشپزی با پسرک

ناهار رو با پسرک پختیم ! آغوشی بستم و با پسرک تو آشپزخونه بالا و پایین پریدیم و مرغ ها رو سرخ کردیم ، سیب زمینی ها رو چیپس کردیم و شعر خوندم و خندید و آغو آغو کرد و تمام مدت به من زل زد و بلخره خسته که شد دیگه کار مرغ ها و سیب زمینی ها تمام شده بود پسرک شیر خورد و قان و قون قبل از خوابش رو کرد و منم یه دستی ناهار خوشمزم رو خوردم، جای پدرش البته خالی بود!  تا شب که الانه چندین بار دیگه شیر خورد و ظرف شستم و خوابید و قهوه خوردم و ظرف شستم و با محبوبش که همون آویز تختشه اختلاط کرد و الانم که مونده مردد بخوابه یا بازی کنه و در نتیجه نق میزنه!  خواستم باهاش برم خرید اما سردی هوا منصرفم کرد. خیاطی هم باید میرفتم که خوابیدنش تو ساعت...
28 آذر 1391

هفتاد روزگی پسرک و بلاخره ...پستونک!

اوایل چند باری سعی کردم واسه وقتایی که میخواد زور بزنه و نیاز داره چیزی بمکه پستونک بدم بهش اما موفق نشدم هم خودش نمیگرفت هم خودم دلم نمیومد میترسیدم مک زدناش با پستونک خسته ش کنه و شیر درست نخوره ، اما دیروز باز گفتم یه امتحانی بکنم ، آخه چند شب بود الکی الکی شیر خوردن رو طولانی میکردو با مک زدن میخوابید . این شد که بعد از شیردادن پستونک رو گذاشتم دهنش ، همین جور بهم ذل زده بود چند باری شوتش کرد بیرون و خندید !!! فکر داریم بازی میکنیم لابد! بعد خیلی راحت شروع کرد به مکیدن و همین جور به من خندیدو نگاه کردو خوابید ! باور م نمیشد ! مدتها بود بدون رو پا گذاشتن نخوابیده بود ! خلاصه که شنگول و منگول و خوشحال شدیم !  از دیروز هم چند باری ام...
23 آذر 1391

شصت و هفت روزگی

زندگی با یه بچه ی دوماهه ، یعنی زندگی با یک دست ! باید بتونین در حالی که نی نی رو بغل گرفتین خونه رو جمع و جور کنین ، تایپ کنین ، غذا رو هم بزنین ، کوکو ها رو زیر و رو کنین و ... اونم درحالیکه روز به روز تپل مپل تر هم میشه ! درد دست و خواب رفتن و خشک شدن پاها هم که دیگه عادی شده ! به خاطر خوابوندن نی نی رو ی پا همیشه خدا پاها دردناکن ، صبحا به خاطر ساعتها دست زیر سر نینی گذاشتن و شیر دادن هم باید از یه دست برای چند دقیقه اول صرف نظر کرد!   عوض همه اینا چی داریم؟ یه جفت چشم شاداب و زنده که صبح سحری در حالی که پای سینه خوابیده سرشو چرخونده بالا و خوشحال و خندون بهت خیره شده ! و تا بهش نگاه میکنی زیونش و تا ته در میاره و اینجوری بهت صبح ...
20 آذر 1391

دو ماهگی

پسرکم دو ماهه شد اونقدر چیزا میخواستم تو این یکی دو هفته بنویسم و ننوشتم بیشترش یادم رفته ! هرچیش یادمه مینوسم حالا تا باز یادم نرفته ! هفتم آذر پنجاه و پنج روزگی پسرک و تولد آقای پدر بود ! که من بر خلاف هر سال هیچی نتونستم برای تولد همسرجان تدارک ببینم ! یعنی هیچی ها!‌نه کادو نه کیک نه سورپرایز نه رمانتیکی نه چیزی !!!  این شدکه شب گفتیم بریم شام بیرون و یه چرخی بزنیم اقلا ! گفتم رادمهر رو میذاریم پیش مامان بزرگ مهربون و میریم و میایم اما محبت آقای پدر مهربون گل کرده بود و گفت نه ! با پسرم میریم ! رفتیم رستوران ایتالیایی و پاستا و پیتزا سفارش دادیم و ...به محض سفارش غذا پسرک بیدار شد و صداشو گذاشت رو کله ش ! این شد که به سر...
15 آذر 1391

پنجاه و هفت!

اصن یه وقتایی نمیشه نوشت ! نمیشه که نمیشه ! ده بار اومدم صفحه رو باز کردم و بستم و نشده بنویسم ! تو پست بعدی مینویسم اصلا! 
15 آذر 1391

پنجاه روزگی

برنامه شیر خوردن پسرک مدام تغییر میکنه ، یه روز هر نیم ساعت پنج دقیقه شیر میخوره ، یه روز هر دو ساعت بیست دقیقه و یه روزم مثل امروز کلا میچسبه به سینه و ول نمیکنه که نمیکنه !  اونقد محکم میچسبه که یکی دو ساعتی که مشغول خوردنه نه میشه تکون خورد نه راضیش کرد بگیره بخوابه و حتی یه دستشویی هم نمیشه رفت! کاملا هم خوابه ها ! ولی ول کن نیست ! امروز پدرش نیم ساعتی شاید پشت در موند چون من هرکاری کردم موفق نشدم راضیش کنم ممه رو ول کنه تا برم درو باز کنم ! روز به روز هوشیار و فعال تر میشه و علاقه بیشتر به این نشون میده که بگه ما رو میشناسه ! دیگه یه ساعت هایی تو روز رو بیداره و فقط بازی میخواد و خیلی ناراحت میشه اگه محلش نذاریم ! بعد از اینکه با...
2 آذر 1391
1